نویسنده: سعید تقوی
متنی را مینویسیم، جملهها درستاند، محتوا تازه بهنظر میرسد، اما پس از مدتی بازخوانی، حس میکنیم این متن میتوانست متعلق به هر کسی باشد.
صدای ما از آن حذف نشده، اما با هیچ ویژگی خاصی هم در آن حضور ندارد.
این تجربه برای نویسندهای که سالها نوشته، آزاردهنده است. چون هیچ تقلبی نکرده، چیزی را کپی نکرده، نیتش اصیل بوده، اما زبانِ نوشته، بهنوعی کلیشهای شده.
کلیشه در اینجا صرفاً به معنای عبارتهای نخنما نیست. موضوع فراتر است.
کلیشه ممکن است ساختار جمله، ترتیب استدلال، ریتم پاراگرافها، زبان احساس، و حتی نحوهی «جمعبندی» باشد.
مشکل از کجا شروع میشود؟
نویسنده، ناخواسته در معرض تکرار قرار دارد. هر متنی که میخواند، هر جملهای که در محیط میشنود، هر ساختاری که بارها با آن مواجه شده، بهنوعی در حافظهی زبانیاش تثبیت میشود. و وقتی خود شروع به نوشتن میکند، زبانِ تثبیتشده، زودتر از فکر فعال میشود.
این همان جاییست که «نوشتن از روی خود» با «نوشتن با زبان دیگران» اشتباه گرفته میشود.
البته این نفوذ، تصادفی یا صرفاً روانشناختی نیست. در نظریههای زبانشناسی انتقادی، بهویژه در آثار میشل فوکو، تأکید میشود که زبان فقط ابزار بیان فردی نیست.
زبان، بخشی از سازوکار قدرت است.
جملههایی که در رسانهها، آموزش رسمی، تبلیغات، یا حتی فرهنگ رایج بارها تکرار شدهاند، نهفقط واژگان، بلکه الگوی فکر کردن را نیز منتقل میکنند.
برای مثال:
الگوی «پرسش → پاسخ → جمعبندی»
الگوی «سه دلیل برای…»
کاربرد عبارات معین برای توصیف تجربه: مثل «دلنشین»، «پویایی»، «حس فوقالعاده»، «خلاقیت بینظیر»
شکل «نصیحتگونه» در پایانبندیها، حتی در متونی که هدفشان چیز دیگریست
اینها نمونههایی از کلیشهاند که از درون زبان فعال میشوند، نه از طریق سرقت ادبی یا تقلید آگاهانه.
همینجاست که تفاوت میان «تأثیرپذیری» و «تسلط زبانی بیرونی» باید مشخص شود.
تأثیرپذیری آگاهانه، بخشی از مسیر نویسنده است. اما زمانی که زبان بیرونی، ساختار درونی متن را شکل میدهد، بدون آنکه نویسنده بداند، مسئله فرق میکند.
در این حالت، نویسنده فقط حامل معنا نیست؛ حامل گفتمانیست که از او عبور کرده و حالا دارد خودش را بازتولید میکند.
در نظریهی گفتمان، بهویژه در نگاه پساساختارگراها، گفتمان فقط مجموعهای از واژهها نیست. بلکه مجموعهای از امکانهای بیان و ممنوعیتهای ضمنی است. یعنی گفتمان، تعیین میکند که «چه چیزی را میتوان گفت، چگونه باید گفت، و چه چیزی را نباید گفت.»
اگر نویسنده از این سازوکار غافل باشد، متنش ناخواسته وارد مسیرهایی میشود که پیشتر هزار بار طی شدهاند. نه از روی تنبلی، بلکه چون زبان، پیشفرضهایی را تحمیل میکند که خود را به شکل طبیعی جا زدهاند.
وقتی از کلیشه در نوشتن حرف زده میشود، اغلب تصور میشود که منظور عبارتهاییست مثل «تجربهی فوقالعاده»، «در دل طبیعت»، «تغییری بزرگ در زندگی من».
اما اینها فقط سطحِ آشکارِ مسئلهاند.
کلیشههای مهمتر، آنهایی هستند که ساختاریاند. در واقع، حتی اگر هیچ عبارت نخنمایی در متن نباشد، متن میتواند عمیقاً کلیشهای باشد.
چند نمونهی دقیق:
فرض کنیم نویسندهای متنی تحلیلی نوشته که از همان الگوی همیشگی استفاده میکند:
تعریف → مثال → نتیجهگیری.
نه ایرادی در زبان هست، نه ضعف مفهومی. اما شکل استدلال آنقدر آشنا و بدون تنش است که خواننده از ابتدا میداند در پایان چه خواهد شنید.
مسئله، شکل فکر کردن است که از پیش تعیین شده، نه محتوای آن.
برخی جملات وقتی نوشته میشوند، بیش از حد «صاف» هستند. نویسنده تصور میکند این نشانهی تسلط زبانیست، در حالیکه اغلب نشان میدهد جمله از ناخودآگاهِ زبانی عمومی آمده، نه از یک موقعیت خاصِ ذهنی یا تجربی.
جملههایی که بدون مقاومت نوشته میشوند، باید با دقت بیشتری بررسی شوند؛ نه چون اشتباهاند، بلکه چون بیش از حد آشنا هستند.
در نوشتههای تحلیلی، مخصوصاً آنهایی که برای مخاطب خاص نوشته میشوند، گاه زبان وارد منطقهای میشود که میتوان آن را «زبان نمایشی» نامید:
عباراتی که بهنظر میرسد فقط برای اثبات دقت یا اعتبار نویسنده آمدهاند، نه برای پیشبرد معنا.
این زبان، که گاهی در پایاننامهها، مقالههای رسمی یا متون تحلیلی دیده میشود، بهظاهر دقیق است، اما اغلب از الگوهایی استفاده میکند که صرفاً «معتبر» بهنظر میرسند، نه اینکه ضرورت درونی داشته باشند.
لحن صمیمانهی شبکههای اجتماعی، جدیت بیانعطاف آکادمی، زبان اغراقآمیز تبلیغات، یا جملات انگیزشیِ از پیشساخته، بهراحتی در متن وارد میشوند.
نویسنده ممکن است متوجه نباشد، اما لحن او همان زبانیست که بارها شنیده شده و بافت خود را از بیرون متن گرفته، نه از درون تجربه یا تحلیل واقعی.
نتیجه؟ خواننده حس میکند این صدا را قبلاً شنیده است، حتی اگر محتوای متن تازه باشد.
کلیشه، در چنین سطحهایی ظاهر میشود:
نه فقط در واژهها، بلکه در ریتم، صدا، شیوهی استدلال، و حتی زاویه دیدی که نسبت به موضوع گرفته میشود.
اگر بخواهیم تشخیص بدهیم که متن ما به چنین کلیشههایی آلوده شده یا نه، یک راه ساده وجود دارد:
از خود بپرسیم:
آیا این جمله یا ساختار، فقط از من میتوانست آمده باشد؟
اگر پاسخ دقیق نیست، باید به تکرار شک کرد.
نویسندهای که در مواجهه با کلیشه حساس شده، دیر یا زود با این پرسش روبهرو میشود:
اگر بیشتر زبانهایی که به کار میبرم از بیرون آمدهاند، آیا اصلاً میتوانم با زبان خودم بنویسم؟
و این پرسش، فقط تکنیکی نیست.
پرسشیست که مستقیماً به نسبت نویسنده با خود، با زبان، و با خواننده مربوط میشود.
در نظریههای بینامتنیت، بهویژه نزد رولان بارت، گفته میشود که هر متنی، مجموعهای از نقلقولهاست. نه لزوماً مستقیم، بلکه در سطح ساختار، لحن، واژگان و معنا.
از این نگاه، زبان شخصی، توهمی بیش نیست.
نویسنده، صرفاً محل عبور صداها و واژههاییست که پیشتر در جاهای دیگر شنیده شدهاند.
اما اگر این را بدون دقت بپذیریم، نوشتن به تکرار غیرخلاقانه تبدیل میشود.
پیشنهاد دقیقتر این است:
زبان شخصی، نه به معنای زبانی مستقل از دیگران، بلکه به معنای انتخابِ آگاهانه میان صداهاییست که در ذهن ما فعالاند.
یعنی نویسنده، در لحظهی نوشتن، از بین واژهها، ساختارها، و لحنهایی که در دسترس دارد، آنهایی را انتخاب میکند که نه صرفاً رایجاند، نه صرفاً متفاوت، بلکه با موقعیت ذهنی و معنایی خودش سازگارند.
این کار، در سکوت، در حذف، و در بازنویسی اتفاق میافتد.
در عمل، نوشتن با زبان شخصی ممکن است. اما به این معنا که نویسنده به سکوتهای ضروری در جمله احترام بگذارد. جملههایی را که بیش از حد آمادهاند، کنار بگذارد. و اجازه دهد ناروانی، گاه وارد متن شود؛ چون آنجاست که چیزی واقعی در حال شکلگیریست.
واژههایی که بلافاصله نوشته میشوند، معمولاً واژههای جمعاند.
واژههایی که با تردید، با شک، با توقف وارد میشوند، احتمالاً نزدیکتر به زبان شخصیاند.
نویسندهی حرفهای بهجای اینکه روان بنویسد، باید دقیق بنویسد.
روانی، اغلب نشانهی عبور بیدقت از کلیشههاست.
دقت، یعنی شنیدن زبان قبل از نوشتن. یعنی این سؤال ساده:
آیا این واژه، این جمله، این شکل از گفتن، همان است که باید باشد؟ یا فقط سادهترین راه بوده؟
پذیرفتن اینکه کلیشه فقط در واژههای تکراری نیست، بلکه در ساختار، لحن و حتی در نیتهای نادقیق هم حضور دارد، کار سادهای نیست.
اما بدون این پذیرش، امکان تغییر وجود ندارد.
اینجا چند روش وجود دارد. نه بهعنوان تکنیکهای ثابت، بلکه بهمثابه راههایی برای دیدن دقیقتر متن.
پاراگرافهایی را در متن مشخص کنید که در لحظهی نوشتن، بیشترین «روانی» را داشتند. آنهایی که بدون توقف نوشته شدند.
احتمال بسیار زیاد دارد که این بخشها، کلیشهایترین بخشهای متن باشند.
نه بهخاطر خطا، بلکه چون فکرِ آگاهانه در آنها غیرفعال شده.
جملههای بیش از حد صاف، واژههایی که بیتنش مینشینند، و استدلالهایی که بلافاصله پایان مییابند، اغلب محصول کلیشهاند.
خواندن مجدد این بخشها با رویکرد «مقاومت در برابر آمادهگی» اولین گام است.
پیشنهاد عملی این است:
متن را چاپ کنید، نام خود را از آن حذف کنید، و آن را مانند نوشتهی کسی دیگر بخوانید.
با این سؤال ساده:
آیا چیزی در این متن هست که فقط از یک فرد خاص میتوانست آمده باشد؟
اگر پاسخ منفی است، یا حتی مردد هستید، آن بخش نیاز به بازبینی دارد.
نوشتن بلافاصله پس از فکر، اغلب منجر به تکرار زبانهای قبلی میشود.
اما بازنویسی با فاصلهی زمانی، امکان تشخیص زبانهای واردشده را افزایش میدهد.
در بازنویسی، باید به تغییر لحن، تکرار ساختار، استفادهی بیشازحد از واژههایی خاص، و جملههای پایانی آماده توجه ویژه داشت.
هرجایی که متن «مثل همیشه» بسته شده، باید باز شود.
این تمرین ساده اما عمیق است:
برای چند پاراگراف، آگاهانه تلاش کنید بخشی از جمله را ناقص رها کنید، یا جمله را با تردید بنویسید.
نه بهعنوان سبک، بلکه بهعنوان روش.
نتیجه آن است که ذهن مجبور میشود از مسیرهای آماده و کلیشهای زبان، خارج شود.
نوشتن با سکوت، بهجای پر کردن متن با واژه، امکانیست برای نزدیک شدن به زبان شخصی.
کلیشه در نوشتن، یک مسئله زبانیست، نه فقط سلیقهای.
نویسندهای که میخواهد صدای خود را حفظ کند، باید نسبت به زبان حساس باشد.
نه با وسواس، نه با خودسانسوری، بلکه با دقتی که از تفکر نسبت به خود زبان شروع میشود.
هر متنی، صداهایی از بیرون با خود دارد.
این صداها را نمیتوان حذف کرد. اما میتوان دید، و تصمیم گرفت کدامشان را نگه داریم.
و این تصمیم، نقطهی آغاز زبان شخصی است.